کتاب اژدهای عینکی کله ارهای» پسرکی است که حوصلهاش سررفته. اسباببازیهایش برایش تکراری شدهاند و میخواهد یک اژدها داشته باشد. پس کیسهاش را برمیدارد و توی خانه راه میافتد. از هر گوشه و اتاقی چیزی برمیدارد و دوباره به اتاقش برمیگردد.
اژدهایش را میسازد و دوباره توی خانه راه میافتد. اما این بار تنها نیست. او یک اژدها با خودش دارد. اصلا دیگر پسرکی وجود ندارد. حالا یک اژدها در خانه راه افتاده. پسرک بار اول که تنهایی سراغ خواهر، مادر و پدرش رفته تا برای ساختن اژدهایش چیزکی بردارد هر کدام سرش غر زدهاند که چرا مزاحمشان شده؛ نگفتم اینجا نیا! نگفتم توی دست و پام نباش! نگفتم سر و صدا نکن!
اما بار دوم چه؟ این بار خواهری که سرش لای کتابها گم شده، مادری که درگیر کارهای خانه است و پدری که در کارگاهش مشغول تعمیر وسایل است، چه واکنشی نشان میدهند؟ اصلا اژدها را میبینند؟ پسرک را چه؟ پسرک فقط خواسته یک اسباب بازی تازه داشته باشد یا هدف دیگری دارد؟ به هدفش میرسد؟ اگر امروز به هدفش رسید روزهای دیگر چه؟
ادامه مطلب
درباره این سایت